(«وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام »)
نزهت بادی
امشب دوباره چه شده است که سایه خسته شانه هایت که بی صدا می لرزد، بر قبور قبرستان بقیع افتاده است! چه گریه غریبانه ای!
پس از آن شب اندوهناک، که مادرت را به آغوش خاک های من سپردند، همه غربت عالم در بقیع جمع شد و من کم کم عادت کردم به گریه های بی صدای بچه های فاطمه علیهاالسلام که جز در دل شب نمی توانستند در وقت دیگر به زیارت قبر بی نام و نشان مادر بیایند.
هنوز جای پای بی تابی های کودکانه حسین علیه السلام و چادر بلند خواهر کوچکت، که بر خاک ها کشیده می شد، بر صفحه دل من باقی مانده است!
از اندوه قَلَندر همیشه بیدار شب های دلتنگ شهر هم که دیگر نمی توان سخنی گفت، که با بقیع الفتی دیرینه داشت!
اما آمدن تو به بقیع، خود مرثیه ای دیگر بود که سوگوارِ خویش را می طلبید!
هر کس دیگری هم نمی دانست، من خوب می دانستم که طولی نخواهد کشید، تو، بغض کودکانه ات را پشت دیوارهای بقیع جا می گذاری و با جگر شرحه شرحه، میهمان دایمی من خواهی شد! ولی امشب، تو با همه شب های تلخ عمرت فرق داری! گویی این چشم ها، جز اشک، حرف دیگری نیز برای گفتن دارند؛ حرفی از جنس خون جگر و طشت و لب های کبود! چه قدر زود پیر و شکسته شدی حسن جان!
غم نخل های خونین فدک، موهایت را به سپیدی کشاند، یا داغ چادر خاکی مادر، در کوچه های بی کسی؟ امشب که آمدی، سایه ات خمیده تر از خودت بود!
مثل کودکی ات، کنار قبر ناپیدای فاطمه علیهاالسلام نشستی و زانوانت را در بغل گرفتی و آن قدر بی صدا زیارت نامه عشق خواندی و گریستی، که حتی سکوت دل من هم شکست!
سرت را بالا آوردی و از پشت مژگان بارانی ات، نگاهی به حرم جدّت که از دور نمایان بود، کردی و بعد، بقیع را از نظر گذراندی و تابوت غریبانه خویش را به چشم دیدی که از حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به سمت بقیع، با تیرهای جفا، مشایعت می شد.
آن نقطه که نگاهت را بر خود ثابت نگه داشته، همان مزاری است که حسین علیه السلام ، با دستان خویش، برایت خواهد کند و همان جایی است که عباس علیه السلام ، تیرهای خونین را از تابوتت بیرون خواهد کشید!
فقط خدا می داند که بر حسین علیه السلام چه خواهد گذشت، وقتی با دیدن کفن خونینت، زخم کهنه دلش سر باز می کند و داغ سینه مجروح مادرت تازه می شود.
عباس علیه السلام هم اگر زیر بازوی حسین علیه السلام را بگیرد، باز هم کمرش در مصیبت تو خواهد شکست و قامتش خواهد خمید! مرثیه خوانی او را از هم اینک می شنوی که با تو زمزمه می کند:
«أأَدْهُنُ رَأسی اَطَیِّبُ مَحاسِنی و رأسک مَعْفُورٌ و أنت سَلیب / فَلَیْسَ حَریبا مَن اُصیبَ بمالِهِ و لکنَّ مَن دارءَ اَخاهُ حَریب».
«آیا موی سرم را روغن زنم و محاسنم را با عطر، خوشبو کنم، در حالی که سرت را روی خاک می نگرم و تو را هم چون درخت شاخ و برگ ریخته می بینم/ غارت زده، آن کسی نیست که مالش را ربوده باشند، غارت زده کسی است که برادرش را در خاک بپوشاند.» و بی آن که بخواهی، صحنه ای از کربلا، پیش چشمت می آید که پس از ده سال عزای دل، محاسن حسین علیه السلام ، به بوی خون گلوی علی اصغر علیه السلام ،
معطر و خضاب می شود و ناخودآگاه دوباره زیر لب با خود نجوا می کنی «لا یوم کَیَومک یا اباعبداللّه » حسن جان! برخیز که تأخیر نابهنگام امشب تو، دریای دل زینب علیهاالسلام را به توفان بی قراری می کشاند. او نیز می داند که شب های بقیع، پس از آمدن تو، بیش از پیش، غریب خواهد شد، اما همین یک امشب را در خلوت دل او باش تا برای آخرین بار، تو روضه گوشواره شکسته مادر را بخوانی و او با تو هم گریه شود!
اما غریبم! بقیع را ببخش که نه چراغی دارد تا بر مزار خاموشت بیفروزد و نه می تواند سوگواران داغت را در خود پذیرا شود، تا زایر بی کسی هایت شوند؛ که اگر بقیع را شمع و زایری می بخشیدند، قبر بی نام و نشان مادرت، سزاوارتر بود برای زیارت و روشنایی!
اما گویا بر پیشانی تقدیر بقیع، خطوط غربت، نقش بسته و داغ مظلومیت!
بقیع، از هم اینک، چشم انتظار وارث اندوه فاطمه علیهاالسلام است!
--------------------------------------------------------------
سلام، پیکر تیرباران شده
خدیجه پنجی
بقیع، در خلوت غریبانه اش دل به صدای مردی سپرده است؛ مردی که خدا، بسیار دوستش دارد.
ماه، رخسار به خاک مزاری نهاده، که مدت هاست روشنای هیچ شمعی را حس نکرد، سوسوی هیچ فانوسی را نشنید و گرمایِ هیچ اشکی را لمس نکرد. مزاری که مثل صاحب غریبش، غریب است. تنها حضور اشک های یک مرد را می فهمد.
یک تکّه از آسمان است، که در دل خاک پنهان است. یک سهم از بهشت است، که در بقیع گم شده است. یک سوره از قرآن است، که قرن ها تلاوت نشد، جز با لب و زبان همین مرد؛ همین مرد که چهره بر خاک گذارده و غریبانه ترین عاشقانه ها را در فراق آن غربت بی نهایت، سر داده است!
سلام، غریب تر از هر غریب!
سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
آمده ام؛ با تمام دلم، با قدم های احساسم، با حضور هر چه تمام ارادتم.
آمده ام؛ تا فانوس های روشن اشک هایم را، بر مزار بی چراغت، بیاویزم!
آمده ام؛ تا شریک غربت بی نهایتت باشم.
آمده ام ـ کبوترانه آمده ام ـ تا از دستان مهربانت، آب و دانه بدهی!
آمده ام؛ با دسته دسته یا کریم های اخلاص و محبّت، تا شاید لحظه ای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.
ای کریم اهل بیت! حالا این من و این وسعت بی حدّ و مرزِ لطف تو.
این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو. این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛ بزم غریبانه مان جور است.
تو غریب، من هم غریب.
امّا ... نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا! آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث برده ای و هم از مادر مولای من! چگونه می شود زینت شانه های پیامبر باشی، خون علی و فاطمه در رگ هایت جاری باشد، سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت، این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد. امام مظلوم من! چند بار از پشت، خنجر خورده ای؟! چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیده ای؟! چند بار ...؟ انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا! زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛ زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد. وقتی که دل به این بدعت بسپرند، عجیب نیست این که حتی در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!
یا کریم اهل بیت! تو بزرگ تر از آن بودی که در ذهن کوچک بشر بگنجی.
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم؟
سیدعلی اصغر موسوی
بقیع، ای آستان غربت، ای تربت مظلومیّت و ای ساحت دیر آشنای غم و تنهایی! چه بیدادها با تو روا داشته اند؛ خنجر کینه، بر قامت آسمان آرایت نواختند؛ از جنس کینه های ابوجهلی و اباسفیانی، از جنس کوفی و شامی!
... و آن زن، که شبان گاهان، زلالی آب را نتوانست تحمّل کند!
آن زن، که آفتاب را به قیمت سایه فروخت!
آن زن، که دست هایش را در آب، به «آتش» سپرد!
بقیع، ای آستان غربت! چگونه به تنهایی مولایم نگریم، آن گاه که به «مداین» فکر می کنم، آن گاه که خیمه اش را منافقان داعیِ جهاد، غارت کردند!
چگونه به تنهایی مولایم اشک نریزم، وقتی که حتی سایه تابوتش را به آماج تیر گرفتند!
چگونه به تنهایی اش گریه نکنم، که حتی امروز، بر آستان کبریایی اش، شمعی جز اشک فرشتگان نمی سوزد! چه قدر کینه فرزندان قابیل سخت است! کینه ای که گاه با شمشیر، گاه با زهر، گاه با آماج تیر و گاه با تخریب تربت پاکان، توام است.
شب بود و لب های تشنه مولا، حلاوت شربت را می چشید؛ شربتی که انگیزه بازگشت به منزل ازلی ـ بهشت ـ بود، شربتی که طعم «شهادت» داشت.
عشق، تمام وجودش را می سوزاند و مستی شهادت، نگاهش را به عرش دوخته بود. کسی صدایش می کرد؛ کسی که دستش را از سینه آسمان، به سمت او دراز کرده بود.
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش آن دود که از سوزِ جگر، بر سرِ ما، رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت
نجوای اندوه، تمام اهل خانه را گرفته بود و گاه، صدای ناله ای بلند، تا انتهای نخلستان می رفت. باز هم بانویی بی طاقت؛ بانویی که تاب خود را برای حضور در کربلا می آزمود. آه از رسم ناجوانمردانه دنیا! که سیاهی قلبش نژند، و کینه نژندش، ناتمام است.
مولا جان! قسم به نامت ـ که زیبایی تمام هستی در آن نهفته است ـ ، معنایی برای دل، برای «عشق»، برای اشک و تماشا، نمی ماند؛ اگر جرعه ای از زلال محبتت را نمی چشیدیم!
مولای من! مهربانی نگاهت، مثل پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، سخاوت دست هایت، مثل علی علیه السلام و شهامت کلامت، مثل فاطمه علیهاالسلام بود. مولاجان! امروز، تمام هستی خود را به پای اشکی می فشانیم که با یاد تو، از گونه هایمان جاری ست؛ تا دل به مویه های غریبانه بقیع بسپارد.
ای خفته در پناه تاریخ، بقیع! آیینه نمای آه تاریخ، بقیع!
مصداق تمام غصه هامان هستی مظلوم ترین نگاه تاریخ، بقیع!
مولاجان! با یاد تو، دل ها شکسته می شوند و با نام تو، اشک ها جاری! تو را به دل های شکسته؛ تو را به اشک های جاری! ما را جرعه ای زیارت، بچشان؛ که اشک هامان نذر آستانه توست.
منبع:اشارات شماره 48