بسم رب الشهدا
مجلس اول (منبع: گاهنامه بسیج موسسه فرهنگی هنری سائحات- شماره 2(داخلی))
قرآن یک کتاب علمی است که باید حقایق آن بهعین کشیده شود («وای چه جملهی قلمبه سلمبهای! بیخیال این متن، برویم یک چیز دیگر بخوانیم!» صبر کن! بگذار برایت توضیح بدهم:) یعنی باید یک نفر وجود داشته باشد که حقایق و مطالبی را که در قرآن بیان شده، در زندگی خود به تمام و کمال و بدون کم و کاست اجرا کند تا ما بتوانیم با الگو قراردادن او، در صراط مستقیم حرکت کنیم. (مگر در هر نماز چندین بار نمیگویی «اهدنا الصراط المستقیم»؟) به همین دلیل است که پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) در حدیث ثقلین، دو چیز را برای امتشان به یادگار گذاشتند، یکی قرآن و دیگری اهل بیت(علیهمالسلام)، تا ما قرآن را بخوانیم و یاد بگیریم و بعد آن را با زندگی امامان خود تطبیق دهیم تا بفهمیم که در هر قسمت از زندگی چه طور باید عمل کنیم که مورد رضایت خداوند باشد.
حالا که معنای علمی و عینی را فهمیدی اگر بگویم «کربلا تجلی عینی و کامل تمامی حقایق قرآن است» متوجه منظورم میشوی، یعنی انسان با دقت در عمق واقعه عاشورا میتواندبینش خود را قرآنی و توحیدی سازد. («ای بابا، باز هم که سخت شد!») بینش یعنی طرز نگرش انسان به عالم و هستی. یک مثال برایت میزنم. (البته مثالش یک مقدار حال آدم را به هم میزند ولی در عوض هیچ وقت فراموشش نمیکنی!) یک آدم خیلی خیلی گرسنه را در نظر بگیر، اگر یک ظرف نجاست را در مقابل چنین کسی بگذاری، حتی اگر از گرسنگی بمیرد، حاضر نیست لب به این ظرف بزند. میدانی چرا؟ چون زشتی و کثیفی این ظرف را با عمق وجودش میفهمد و حتی اگر نیم نگاهی هم به آن بیندازد، حالش به هم میخورد یعنی این عمل و نزدیک نشدن به این ظرف نتیجه بینش اوست. حالا اگر به همان آدم غذا بدهیم و برش گردانیم به زندگی عادی (بیچاره شده موش آزمایشگاهی!) میبینیم که به راحتی مرتکب گناه میشود و خیلی هم احساس ناراحتی نمیکند در حالیکه زشتی و آلودگی گناه خیلی بیشتر از کثیفی آن ظرف است. علت رفتار دوگانه این آدم چیست؟
ببین، اگر کمی به خود و اطرافیانت نگاه کنی، به آنهایی که اهل دین و دینداری هستند (فعلاً کاری با بقیه نداریم)، میبینی که ما از نظر عبادات چیزی کم نداریم. نمازهایمان که سرجایش است، ماه مبارک را هم که روزه میگیریم، در محرم و صفرهایمان هم که یک سره در مجالس عزاداری هستیم، شبهای قدر هم که تا خود صبح غوغاست، مکه و کربلا و سوریه و مشهد هم که جای خودش را دارد، پس چرا هنوز گناه میکنیم، پس چرا هنوز وقتی شرح حال امثال آیتالله قاضی و آیتالله بهجت را میشنویم، از ته دل یک آه جانسوز میکشیم که خوش به حالشان، پس چرا هر چه راه میرویم انگار از جایمان جُم نخوردهایم و هنوز همان هستیم که بودیم؟
مشکل امروز ما به عنوان یک مسلمان از جهت کمبود عبادات و اعمال نیست. گناهانی که ما مرتکب میشویم به دلیل کم اطلاعی و نشناختن گناه و ثواب نیست، بلکه مشکل ما از جهت ضعف بینش است. اشکال کار در این است که ما هنوز نتوانستهایم بینش و نگاه خود را به اصول دین اصلاح کنیم. همان آدمِ مثال قبلی را در نظر بگیر، اگر بیاییم و او را کور کنیم و گرسنگی بدهیم و بعد ظرف نجاست را در مقابلش بگذاریم (چنین جنایتی را با موش آزمایشگاهی هم نمیکنند!)، به راحتی از این ظرف میخورد! (اَه! حالم به هم خورد. یعنی متوجه بویش نمیشود!)
ما در اصول دین حق تقلید نداریم. عبادات مربوط به فروع دین هستند. در اصول باید با بینش صحیح حرکت کرد.
پس اینکه ما هنوز نتوانستهایم یک بنده خوب و کامل باشیم به علت همین ضعف در بینش است. میخواهی بدانی که انسان چه طور میتواند به مقام یک عبد و بنده صالح برسد؟ یک راه خوب و سریع و مطمئن که همهاش عشق و صفاست، سراغ دارم، فقط باید تا مجلس بعدی صبر کنی.
مجلس دوم (منبع: گاهنامه بسیج موسسه فرهنگی هنری سائحات- شماره 3(داخلی))
گفتیم که مشکل امروز ما در کمبود عبادات نیست بلکه مشکل در ضعف بینش است و این ضعف بینش باعث میشود که انسان، عبد نباشد یعنی دستورات خدا را یک خط در میان اجرا کند و هر جا که سخت بود، بیخیال شود. قرار شد در این مجلس یک راه خوب و مطمئن برای این کار نشانت دهم. الوعده وفا!
عشق عرفانی، انسان عابد نمازخوان و روزهگیر ولی بیمعرفت را تبدیل به یک عبد عارف میکند و این اصلی است که در صحنه عاشورا به زیبایی نشان داده شده است.
فعلاً باید صبر داشته باشی تا معنی این جمله را دقیقاً توضیح دهم. (حالا انگار خودم فهمیدهام یعنی چه! ما کجا و عشق عرفانی کجا؟!) عبودیت (یعنی «عبد بودن») را به طور کامل در صحنه عاشورا میتوانی ببینی و در درجه اول این خود امام حسین(علیهالسلام) هستند که این عبودیت را نشان میدهند. میدانی چرا این حرف را میزنم، چون امام(علیهالسلام) با اینکه میدانستند به شهادت میرسند، قدم در این راه گذاشتند. یعنی با این که میدانستند این راه بسیار پر خطر است و حتی به قیمت جان خودشان و بهترین یاران و فرزندانشان و اسارت خانوادهشان تمام میشود، چون وظیفه خود را در حرکت به سوی مردم کوفه و در نهایت شهادت در کربلا میدانستند، جان خودشان را فدای وظیفه و تکلیف الهی کردند. آیا من و تو حاضریم برای گذشتن از یک گناه، کوچکترین سختی را به خودمان بدهیم؟ (میبینی چقدر با این جملههایم حال خودم و تو را میگیرم! از این حالگیریها زیاد داریم.)
اگر به روایات و احادیث مراجعه کنی، میبینی که امام حسین(علیهالسلام) میدانستند که شهید میشوند. اینجا جایش نیست که این روایات را برایت بیاورم ولی میتوانی آنها را در کتابهای مختلف مطالعه کنی. از جمله این روایات میتوان به خبر دادن پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله)، کلام امیرالمؤمنین(علیهالسلام) هنگام عبور از سرزمین کربلا در جریان جنگ صفین، سخن امام حسن(علیهالسلام) در هنگام شهادت به امام حسین(علیهالسلام) و در نهایت خوابی که خود امام دیدند و خبر شهادت خودشان و اسارت خانوادهشان را شنیدند، اشاره کرد. پس چگونه است که با وجود این آگاهی به کشته شدن، حاضر میشوند قدم در این مسیر بگذارند؟
این قصههای تاریخی را بارها و بارها در منابر و مجالس شنیدی ولی مجبورم برای اینکه وارد بحث شوم، یک مختصری از آنها را برایت بگویم. میدانی که کوفه شهری بود که در زمان خلیفه دوم تاسیس شد و امیرالمومنین(علیهالسلام) هم در زمان خلافت خودشان این شهر را مرکز حکومت قرار دادند. بیشتر جمعیت کوفه را شیعیان تشکیل میدادند، (این جملهی قبل را یک بار دیگر بخوان، حواست باشدها، گفتم شیعه، به این کلمه توجه کن، یعنی در زمانی که خیلی از مسلمانان، امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و فرزندانش را قبول نداشتند و مردم شام هم که اصلاً تشنه به خون آنها بودند، مردم کوفه خودشان را کشته مردهی حضرت علی(علیهالسلام) میدانستند، پس از این به بعد هر وقت شعار دادی «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند« یادت باشد که کوفیان کافر که نبودند هیچ بلکه مثل من و تو، پیرو و دوستدار امیرالمؤمنین(علیهالسلام) هم بودند.) ولی همین کوفیان به ظاهر شیعه در طول 5 سال خلافت حضرت علی(علیهالسلام)، با خیانتهایشان خون به جگر ایشان کردند و این کارشکنیها را در زمان امام حسن(علیهالسلام) نیز ادامه دادند. امام حسین(علیهالسلام) در تمام این دوران شاهد رفتار مردم کوفه با پدر و برادرشان بودند و از جهل و نادانی کوفیان خبر داشتند. مردم کوفه وقتی خبر هلاکت معاویه را شنیدند، در خانه یکی از بزرگان شهر جمع شدند تا برای امام نامه بنویسند و بگویند که حاضرند به ایشان کمک کنند تا قیام کرده و حکومت را در دست بگیرند. دلم میخواهد بروی نامههایشان را بخوانی، ترجمه هم شده و به راحتی در دسترس است، چه چیزها که در نامههایشان ننوشتهاند که گلهای بهاری درآمده، زمینها سرسبز شده، ملالی نیست جز دوری شما و چه میدانم ما اینجا لشکر آماده کردهایم و منتظریم که شما فقط لب تَر کنی، آن وقت ببین چه بلایی بر سر این یزید فلان فلان شده میآوریم و از این حرفها. امام(علیهالسلام) در آن زمان در مکه بودند. سیل نامهها به سوی ایشان سرازیر میشد ولی امام پاسخی نمیدادند تا اینکه در یک روز 600 نامه به دستشان رسید (فکر کن! تازه آن موقع اداره پست و ایمیل و پیامک و این حرفها هم نبوده) و عدد نامههایی که کوفیان برای امام ارسال کرده بودند به 12 هزار نامه رسید. اگر این تعداد را با جمعیت شهرها در آن زمان مقایسه کنی که فوق فوقش در یک شهر پر جمعیت فقط چند ده هزار نفر زندگی میکردند (این عددها را همین جور الکی نخوان و رد شو، یک مقدار به تفاوت جمعیت چند هزار نفری شهرهای آن زمان و جمعیت چند میلیونی همین تهران خودمان توجه کن، اگر گفتی چند تا صفر بیشتر دارد!) میبینی که تعداد نامههایی که برای امام(علیهالسلام) رسید، بسیار زیاد بود. در واقع کوفیان با ارسال این نامهها تکلیفی را بر امام تحمیل نمودند که ایشان مجبور شدند با علم به جهل مردم و کشته شدن خود به سوی کوفه حرکت کنند.
یک جمله میخواهم بگویم که به نظرم، به خوبی علت کار کوفیان را نشان میدهد: «جوگیر شدن»! شیعیان کوفه در واقع جوگیر شدند. مثل خود ما که وقتی در یک جلسه دعای ندبه شرکت میکنیم جوگیر میشویم، به خصوص اگر مداح خوبی هم دعا را بخواند، و سطل سطل اشک میریزیم و بعد هم بسته به این که در چه زمینهای استعداد داشته باشیم، میآییم شعری میگوییم یا نامهای برای امام زمان(عج) مینویسیم یا اگر نتوانستیم، سیدی مرحوم آقاسی را میگذاریم که «شاید این جمعه بیاید شاید...» و برای خودمان کلی حال و حول میکنیم و احساس عرفانی بهمان دست میدهد ولی چند ساعت بعد انگار نه انگار که صبح چه حالی داشتیم، میرویم پی معصیتهایمان. حالا اگر امام زمان(عج) میخواستند به این حالات عرفانی(!) ما توجه کنند و ظهور نمایند، به نظرت چندین صحنه کربلا باید اتفاق میافتاد؟ زبانم لال نمیخواهم بگویم دعای ندبه خواندن و برای ظهور آقا دعا کردن کار غلطی است، نه، میخواهم بگویم آن شور و حال کجا و این نافرمانیها و گناهان کجا، بالاخره کدامشان حقیقی است. مگر دو چیز که این قدر با هم فرق دارند در یک جا جمع میشوند؟ مگر اینکه دچار دوگانگی شخصیت شده باشیم!
یاد جریان آن یار امام صادق(علیهالسلام) افتادم که آمده بود به اعتراض خدمت امام که چرا قیام نمیکنید که مردم خراسان همه کمر همت به یاری شما بستهاند و چنان و چنین! ولی وقتی امام به او گفتند که بیا برو در تنور، شروع کرد به توجیه کردن که شاید بتواند امام را منصرف کند. بعد یکی دیگر از یاران امام وارد شد، تازه سلام کرده بود که امام فرمودند بیا برو در تنور، آن هم تنور روشن! بنده خدا کلامی نگفت و یک راست رفت وسط آتش نشست و امام هم درش را بستند، بعد این بابا که حاضر نشده بود برود داخل تنور، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و هر چه دو دو تا چهارتا میکرد نمیتوانست این کار امام را با عقل حسابگر خودش توجیه کند. یک وقت امام در تنور را باز کردند و طرف صحیح و سالم بیرون آمد. امام میخواستند با این کار به آن شخص بفهمانند که تو که این همه ادعا داری، چقدر نسبت به فرمان ما ولو به اندازه رفتن در تنور باشد، چون و چرا میکنی آن وقت میخواهی وارد میدان جنگ و شهادت شوی تا در هنگام خطر با همین توجیههایت فلنگ را ببندی و باز هم حسین بماند و چند یار انگشت شمار!
میدانی چه میخواهم به خودم و تو بگویم؟ یک کلام! امام، یاری میخواهد که عبد باشد، در میادین امتحان چون و چرا نکند. اگر اهلش نیستی نمیخواهد لقمههای بزرگتر از دهانت برداری، آهسته و پیوسته در همین میادین کوچک امتحان که خدا برایت باز میکند، پیش برو و سعی کن طبق خواست امام و خدا عمل کنی تا کم کم آماده حضور در میادین بزرگتر شوی.
این دفعه خیلی حرف زدم و همه اش هم حالگیری بود. خب دیگر بس است. خلاصه اینکه کوفیان با این جوگیر شدنشان، امام را مجبور کردند که به سوی قتلگاه برود.
مجلس سوم (منبع: گاهنامه بسیج موسسه فرهنگی هنری سائحات- شماره 4(داخلی))
گفتیم که بعد از مرگ معاویه، مردم کوفه جوگیر شدند و همین¬طور پشت سر هم برای امام حسین(علیه¬ السلام) نامه نوشتند و وعده کمک و یاری ایشان را در راه قیام علیه حکومت بنی¬ امیه دادند. وقتی تعداد نامه¬ ها به 12 هزار تا رسید، امام(علیه¬ السلام) با این¬که از جهل مردم کوفه آگاهی داشتند و می¬دانستند که در این راه شهید می¬شوند، تصمیم گرفتند که به نامه¬ های آنها پاسخ دهند. می¬دانی اگر آن روز امام به نامه¬ ها جواب نمی¬دادند، چه می¬¬شد؟ دیگر معلوم نبود امروز چیزی از اسلام باقی بماند. چون این نامه¬ ها در طول تاریخ ثبت می¬شد و نسل¬های بعد به امام اعتراض می¬کردند که چرا با وجود این همه نامه، باز همه دست روی دست گذاشتند و پاسخی ندادند. اگر می¬گفتی که خب مردم کوفه آدم¬های جاهلی بودند، با امیرالمؤمنین(علیه¬ السلام) و امام حسن(علیه¬ السلام) چنین و چنان کردند، پاسخ می¬دادند که از کجا معلوم، شاید مردم کوفه در این مدت متنبه شده بودند و می¬خواستند گذشته را جبران کنند، بالاخره نمی¬شد به این راحتی¬ ها کار امام(علیه¬ السلام) را توجیه عقلانی کرد و می¬دانی وقتی اعتقاد مردم نسبت به امامت سست شود، کم کم این سست شدن اعتقاد به شک در نبوت و بعد هم توحید می¬رسد و در نهایت بعد از 1400 سال دیگر چیزی از اسلام باقی نمی¬ماند که به من و تو برسد. امام(علیه¬السلام) که افق دیدشان بسیار بالاتر و فراتر از امروز و فردا بود و پس فرداها را هم می¬دیدند، وقتی به این مسائل فکر می¬کردند، می¬دیدند که وظیفه¬ شان این است که در این راه قدم بگذارند حتی اگر از نظر شخصی دچار مشکلات و سختی¬ های زیادی شوند.
آن وقت من یک گناهی مرتکب می¬شوم یا در یک جا برای راحتی و آسایش خودم یک وظیفه شرعی را انجام نمی-دهم، مثلاً صبح زود زورم می¬آید بلند شوم و نماز صبح بخوانم، آن¬وقت خیال می¬کنم که یک کاری کرده¬ ام دیگر، فوقش از بهشت دور شده¬ ام، بعداً توبه می¬کنم یا قضایش را به جا می¬آورم و نمی¬فهمم که این گناه پایه¬ ای می¬شود برای سست شدن اعتقاد من نسبت به ولایت و نبوت و در نهایت توحید.
می¬دانی زیباترین چیزی که امام(علیه¬السلام) به یارانشان آموختند چه بود؟ به آنها یاد دادند که بین زنده بودن و زندگی کردن خیلی فرق است. آدم می¬تواند چند صباحی مثلاً 70-80 سال در این دنیا زنده باشد و راه برود و بخورد و درس بخواند و ازدواج کند و بچه دار شود و در نهایت بمیرد و برود و در تمام این مدت هم کاری به کار خدا و پیغمبر و وظیفه و تکلیف نداشته باشد یا این¬که در همه لحظات عمر مراقب باشد که به وظایفی که خدا در زندگی برایش تعیین کرده، عمل کند و در هر میدانی از امتحان که باز می¬شود با توجه به قرآن و سیره اهل بیت(علیهم¬ السلام) عمل کند، حتی اگر در ظاهر دچار سختی شود و عمر کوتاه¬تری هم نسبت به نفر اول داشته باشد. در هر حال هر دوی این آدم¬ها می¬ میرند، به قول معروف دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد ولی یکی در یک مدت محدود خوش بوده و بعد مرده و رفته به جایی که فقط خدا می¬داند کجاست و دیگری این زندگی محدود دنیا را به یک ابدیت زیبا و قشنگ پیوند زده است. (البته این را هم در گوشی بگویم که این آدم¬های گروه دوم، حتی زندگی دنیایشان هم بسیار شیرین¬تر و زیباتر و عاشقانه¬ تر از زندگی افراد گروه اول است.) حالا کدام سود بیشتری کرده است؟ امام حسین(علیه¬ السلام) و یارانشان که به شهادت رسیدند یا مردم کوفه که به دنبال امام نرفتند و فوقش چند سال بیشتر در این دنیا زندگی کردند؟
وقتی انسان در یک میدان امتحان قرار می¬گیرد که روح و جسم در مقابل یکدیگر لشکرکشی و صف¬ آرایی می¬کنند، یعنی روحش، ابدیتش، خدایش یک دستور به او می¬دهد و بدنش و خوشی¬ های زندگی دنیایی چیز دیگری می¬خواهد، اگر آدم عاقل و باهوشی باشد، خواسته روح را به خواسته جسم ترجیح می¬دهد چون بدن فوقش چندین سال در این دنیا زندگی می¬کند و سخت و آسانش را به هر نحو که شده، می¬گذراند و می¬رود ولی روح یک حیات ابدی دارد که هم سختی¬ اش و هم خوشی¬ اش، هر دو پایدار و ثابت¬ اند و تمام شدنی نیستند.
مجلس چهارم (منبع: گاهنامه بسیج موسسه فرهنگی هنری سائحات- شماره 5(داخلی))
خدا میادین کوچک و بزرگ امتحان را برای آدم¬ها قرار می¬دهد تا آنها را خالص کند، حالا چون گفتم «میادین امتحان» خیال نکن که چیز عجیب و غریبی است، به زبان خودمانی می¬شود همان زمان¬هایی که شیطان می¬خواهد گولمان بزند. همین طلا را در نظر بگیر که مردم کلی بابتش پول می¬دهند، این طلا آن¬وقت که تازه از معدن درآمده بود که به این زیبایی نبود، در کوره رفت و کلی حرارت دید و اضافاتش جدا شد و بعد هم یک عالمه چکش خورد و کار رویش انجام گرفت تا تبدیل به یک گردن¬بند یا گوش¬واره زیبا شد. وقتی در یک میدانی قرار گرفتی و وظیفه و تکلیف الهی را بر خواسته نفس خودت ترجیح دادی، یعنی در جنگ بین فرشته و شیطان، توانستی فرشته را پیروز کنی (هورا!!!) تازه خدا شروع می¬کند به ناز کردن. یعنی کار به همین جا ختم نمی¬شود، امتحان پشت امتحان می¬آید، یکی از یکی سخت¬تر تا در هر مرحله قشنگ¬تر و زلال¬تر شوی، مثل یک دانش¬آموز که هرچه در امتحانات مدرسه نمره بهتری بگیرد و به مقطع و دوره بالاتر برود، امتحاناتش سخت¬تر می¬شود. (اگر امتحان یک دانش¬آموز کلاس اول را به یک دانش¬آموز کلاس پنجم بدهند، بهش بر نمی¬خورد؟) در مدرسهی خدا هم همین قانون برقرار است (مدرسهی خدا یعنی همین دنیا) فقط حواست باشد که وسط کار جا نزنی که حسابی سرت کلاه می¬رود.
امام حسین(علیه¬السلام) هم وقتی تصمیم گرفتند که پا در راه کوفه بگذارند، امتحان پشت امتحان پیش آمد. اول آن¬که در همان دم دروازه مکه، دسته بزرگی از فرشتگان آمدند و از امام خواستند که اجازه بدهند تا در یک چشم به هم زدن تمام دشمنان ایشان را نابود کنند، امام قبول نکردند چون می¬دانستند که خدا نمی¬خواهد از این راه دشمنان را از بین ببرد، خدا می¬خواست خون امام، اسلام را زنده نگهدارد. (حالا اگر من بودم، ذوق¬زده می¬شدم و ¬به فرشته¬ها می-گفتم خدا خیرتان بدهد، نجاتم دادید، قربان دستتان! من همین جا استراحت می¬کنم، شما بروید کار را یکسره کنید و بیایید خبرش را بدهید... خُب از بس بی¬جنبه بازی درمی¬آوریم خدا هم هیچ وقت فرشتگان را برایمان نمی¬فرستد.)
امتحان یک سنت الهی است. اگر می¬خواهی معنای "سنت الهی" را بدانی، به زبان خودمانی می¬گویم یعنی قوانینی که خدا در زمین قرار داده، این قوانین مثل قوانینی نیست که آدم¬ها برای شهر و کشور و اجتماعات خودشان وضع میکنند که هر زمان بخواهند می¬توانند آن قوانین را تغییر بدهند، قوانین خدا ثابت است و هیچ کس نمی¬تواند از زیرشان در برود. قرآن هم کتاب قانون خداست و تمام این سنت¬ها را می¬توانی در آن پیدا کنی البته به شرط دقت و تدبر در قرآن.
تمام برنامه¬هایی که برای آدم در زندگی پیش می¬آید مثل غربالی است که خدا در دست گرفته (غربال به آن الک¬های بزرگی می¬گفتند که در قدیم مادربزرگ¬ها ازش استفاده می¬کردند) و مدام آدم¬ها را در آن می¬ریزد و غربال را تکان میدهد تا آنها که کوچک و بی¬ارزشاند و عُرضه باقی ماندن در راه خدا را ندارند، از غربال پایین بریزند، در اصطلاح خودمان یعنی رفوزه شوند، در هر امتحان هم سوراخ¬های این غربال بزرگ¬تر می¬شود، یعنی امتحانات سخت¬تر می-شوند تا دست آخر آن دانه درشت درشت¬ها بمانند، یعنی 313 نفر یار حسابی از بین چند میلیارد آدم که روی کره زمین لای دست و پای هم می¬لولند(!) و معلوم نیست که به کدام سمت می¬روند. دلت می¬خواهد از آن دانه درشت¬ها باشی؟ یعنی از آن بندگان ناب و خالص و درجه یک خداوند؟ اگر می¬خواهی بمان و بخوان وگرنه حرف¬های بعدیمان به دردت نمی¬خورد. پس تکلیف¬ات را با خودت یک سره کن، هر وقت تصمیم گرفتی، من هم ادامه می¬دهم، فعلاً همین جا منتظر می¬مانم.
.....
.....
چه شد؟ تصمیم¬ات را گرفتی؟ خب، خدا را شکر. می¬دانستم که انتخاب درستی میکنی.
گفتم سنت امتحان، هم دل خودم لرزید و هم دل تو. آخر امتحان مساوی است با اضطراب. حالا دلت می¬خواهد از این گرداب امتحانات دنیا جان سالم به در ببری؟ دلت می¬خواهد در همین دنیا سند بهشت را به دستت بدهند؟ شاید هم دلت می¬خواهد امضای رضایت امام زمانت را بر روی صفحه جانت ببینی و خیالت راحت شود؟ چند نفر را می-شناسی که زمانی آدم¬های خوبی بودند و همه به عنوان افراد متدین و مذهبی و با خدا می¬¬شناختندشان ولی به یک باره در یک امتحان الهی رفوزه شدند و دیگر از دین و ایمان برگشتند. حتماً داستان عمر سعد را می¬دانی که برای خودش یک پا عابد زاهد بود یا شمر که در جنگ صفین در لشکر امام علی(علیه¬السلام) شمشیر می¬زد. این داستان¬ها تو را نمی¬ترساند که نکند ما هم یک روز از راه دین برگردیم؟ دلت نمی¬خواهد عاقبت به خیر شوی؟ (یک وقت کانال را عوض نکنی، اشتباه نکن، این¬ها پیام¬¬های بازرگانی نیست.) یک مژده برایت دارم. می¬خواهم یک راه 100 درصد تضمینی نشانت بدهم، به ضمانت شخص رسول الله(صلّی¬الله¬علیه¬وآله) و چه کسی مطمئن¬تر از پیامبر می¬شناسی که هرگز زیر قولش نخواهد زد. حتماً شنیده¬ای که پیامبر اکرم(صلّی¬الله¬علیه¬وآله) درباره امام حسین(علیه¬السلام) فرموده¬اند: "او چراغ هدایت و کشتی نجات است." کمی راجع به این سخن پیامبر فکر کن. قضیه کشتی نوح(علیه¬السلام) را که می¬دانی. هر کس بر این کشتی سوار شد، نجات پیدا کرد و هر کس که جا ماند به عذاب خدا از بین رفت. اهل بیت پیامبر هم مثل کشتی نوح(علیه¬السلام) هستند.
این¬ها را که گفتم گوشه ذهنت نگه دار، بیا برویم یک جای دیگر. اواخر سال 60 هجری، یادت می¬آید داستان تاریخی-مان تا کجا پیش رفته بود؟ تا آنجا که امام(علیه¬السلام) تصمیم گرفتند به دعوت کوفیان به سمت آن شهر حرکت کنند. نامه مسلم هم رسیده و خبر از بیعت 18 هزار نفر را داده بود.
حال امام(علیه¬السلام) بر در دروازه مکه است. کشتی نوح آماده حرکت است و تو شنیده¬ای که گفته¬اند: "هر روز عاشوراست و هر زمین کربلا"، بانگ الرحیل این کاروان در تمام طول تاریخ طنین¬انداز است. یعنی امروز هم اگر بخواهی، می¬توانی با کاروان امام(علیه¬السلام) همراه شوی و باید بشوی چون راهی به جز این برای نجات وجود ندارد، راهی که پیامبر ضمانت¬نامه¬اش را امضا کرده¬اند. بار و بندیل¬ات را بردار که می¬خواهیم حرکت کنیم.
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله/ هر که دارد به سرش شور و نوا بسم الله (این قسمت را با نوای آهنگران بخوان.)
امام در این زمان می¬ایستند و خطبه¬ی کوتاهی را می¬خوانند که توشه¬ی سفر هر کس است که می¬خواهد با این قافله همراه شود. می¬خواهی بدانی آن خطبه چیست؟
پس تا مجلس بعدی صبر کن.
مجلس پنجم (منبع: گاهنامه بسیج موسسه فرهنگی هنری سائحات- شماره 6(داخلی))
در مجلس قبل گفتیم که خدا سنتی دارد به نام امتحان که با آن، بندگان خوب و خالصش را از دیگران جدا میکند. دستِ خدا در هر زمانی از آستین یکی از اولیائش بیرون میآید و غربالگری میکند؛ اگر دیروز، امتحان مردم به دست امام حسین علیهالسلام بود، امروز به دست فرزند ایشان یعنی حضرت بقیة الله است چون کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. گفتی که میخواهی جزء دانه درشتهایی باشی که در این غربال باقی میمانند و ما هم وعده دادیم که راه سوار شدن به کشتی حضرت اباعبدالله علیهالسلام را که تنها راه تضمین شده برای نجات از طوفان فتنهها و امتحانات است، نشانت دهیم.