به نام خدا
این روزها، حال و هوای عجیبی دارم... چیزی درونم آتش می گیرد، تمام وجودم را به جوش می آورد و حرارتش از تمام منافذ بدنم خارج می شود...
این روزها، حال و هوای آسمان را دارم که در میانه ی پاییز، همچنان گرم است... داغ است... خورشیدِ نگاهش بی امان، بر سراپای عالم، آتش می بارد و عجیب سنگین است... انگار، چیزی در وجود آسمان، حبس شده و راه نفسش را بسته است... انگار، تمام وجودش در جوش و خروش است تا بالاخره تمام هستی اش، قطره قطره از چشم هایش فروریزد و ببارد و ببارد و ببارد...
عجیب هوای باران دارم... عجیب هوای باریدن دارم...
این روزها، مدام در دلم چیزی تکرار می شود... تکرار می شود و ترنم داغش را بر لبانم احساس می کنم؛ ... بی کربلایت جان می دهم... آخر برایت جان می دهم... در روضه هایت جان می دهم...
روی قلبم انگار چیزی سنگینی می کند... اصلا این روزها سنگینم... سنگین نفس می کشم... سنگین قدم بر می دارم... وحشتی عجیب بر تمام سلول هایم سایه افکنده... چیزی درونم می شکند... و باز می شکند... چشمم که به داربست های خیابان می افتد، چشمانم را بی اختیار می بندم، دلم می لرزد، همه وجودم فرو می ریزد... چقـــــــــــــــدر هوای محرم دارم... عجب محرمی در پیش است...